رمان برادر ناتنی فصل 1

در اتاقش رو باز كرد و گفت : رادين جايي مي ري ؟ 
بي اعتنا اوهومي گفت و بلوزش را كه تن مي كرد ، پايين كشيد . 
ـ كجا مي ري ؟ 
ـ مي شه نپرسي ؟ 
ـ نه ...من نبايد بدونم تو كجا مي ري ؟ 
به تبعيت از او گفت : نه . 
رايكا وارد اتاق شد ، در را پشت سرش بست و گفت : باز چت شده ؟ 
ـ من كه خوبم . 
و با گفتن اين حرف برگشت نزديك بود با سر بره تو صورت برادرش . با اينكه پنج سال از او كوچكتر بود اما تقريباً هم قدش بود . بي حوصله سمت كمد چرخيد و درش را باز كرد . رايكا ملايم و مهربان پرسيد : رادين ....
جوابي نداد . كمربندي از كمد برداشت و مشغول بستن شد . 
ـ رادين خيلي كله شقي ، هر جا مي خواهي برو ، فقط ساعت 9 برگرد ...
با تمسخر پرسيد : اون وقت ساعت 9 چه خبره ؟ 
ـ خونه ي عمه دعوتيم ...
سري تكان داد . به تيشرت نازكش اتكلون زد و خودش را در آينه نگاه كرد . خوشش نيامد . تيشرت سبز رنگ آستين كوتاهش بيشتر با اين شلوار و كمربند مي آمد . با اين فكر بلوزش را كند و زير پايش انداخت و سمت كمد رفت . رايكا همان طور كه نگاهش مي كرد گفت : جمعش كن ....
متنفر بود از اينكه رايكا آن قدر اون رو زير ذره بين قرار مي داد و يا اشكالش را مي گرفت عصبي گفت : مريم جمع مي كنه . 
ـ مريم كلفتت كه نيست ....
تيشرت سبز رنگش را پوشيد و گفت : منم اينو نگفتم ...هميشه اين كارها رو مي كنه . بدون اينكه كسي بهش بگه ...اين بار هم ....
رايكا ميان حرفش پريد و گفت : كار هات رو مي كنه چون تو خودت انجام نمي دي ...
ـ اصلاً من در اتاقم رو قفل مي كنم كه اينقدر مريم به زحمت نيافته ....خودمم و اتاقم ...دوست دارم به هم ريخته باشه ...
ـ مريم برات خيلي زحمت كشيده ، بزرگت كرده ، يعني به نظرت اون قدر لياقت نداره كه مامان صداش كني ؟ 
ـ بازم حرف هاي تكراري ؟ 
ـ تو هيچ وقت اون رو درك نكردي ...
ـ كي ؟ مادرت رو ؟ 
ـ اون مادر تو هم هست رادين ...اين رو بفهم ...اون تو رو بيشتر از من دوست داره.
رادين پوزخند صداداري زد كه رايكا گفت : من كه جاي تو بودم شرمنده مي شدم ...مي فهمي وقتي بهش بي محلي مي كني چه حالي ميشه ؟ 
عصبي سمت رايكا برگشت و گفت :مي فهمي اون مادر من نيست ...مي فهمي ؟ 
رايكا پلك هايش را باز و بسته كرد و گفت : اون مامان هر دومونه ....
رادين با فرياد گفت : مادر من خيلي سال پيش مرده ...وقتي به دنيا اومدم . 
رايكا كه عصبانيتش را ديد تصميم گرفت كوتاه بياد . اما رادين كه سمت در مي رفت گفت : اين قدر هم سعي نكن لقب مادرم رو به يكي ديگه بچسبوني . 
و از اتاق خارج شد . رايكا هم سمتش آمد و گفت : باشه هرچي تو بگي ...ساعت نه برگرد . 
رادين بي اهميت پله ها را دوتا ، يكي به سمت پايين طي كرد . ژاكت مشكي رنگش را روي آرنجش زد و بيرون رفت .

 

كمي در خيابان قدم زد . نمي دانست كجا برود . پيش كدوم دوستش . اسم دوستانش را پشت هم در ذهنش قطار كرد ، نه حوصله ي هيچكدام شان را نداشت . ژاكتش را پوشيد . حتي حوصله ي متلك گفتن به دخترها را هم نداشت . ذهنش درگير حرف هاي رايكا بود . از توي خيابان راه مي رفت . نگاهش به دختري در پياده رو افتاد . بين جمعيت بود و نگاهش مي كرد . ايستاد . نگاه كرد . كنجكاو شده بود چرا آن دختر مستقيم نگاهش مي كند . عابرين از جلوي دختر مي گذشتند و براي چند دقيه اي او پشت جمعيت گم مي شد و دوباره ...يك دفعه نفهميد چه شد ...صداي بوق مكرر گوشش را كر كرد ...توسط پسري به سمت پياده رو كشيده شد . آن قدر گيج شده بود كه هيچ كاري نمي توانست بكند . تلو تلو خوران اين ور و آن ور مي شد كه پسر گفت : تو خوبي ؟ 
سرش پايين بود . به نشانه ي مثبت تكان داد . چشمانش كفش هايش را تيره مي ديد . با بي حالي گفت : چي شده ؟ 
ـ نزديك بود بري اون دنيا . 
سرش را بالا گرفت . هنوز گنگ بود . با منگي پرسيد : چي ؟ 
پسر خنديد و گفت : داشتي تصادف مي كردي . 
ـ جدي ؟ 
ـ آره ...حواست كجاست ؟ 
رادين چيزي نگفت كه پسر پرسيد : حالا خوبي ؟ من برم ؟ 
ـ برو . 
پسر دستي به شانه ي او زد و رفت . ولي چشمانش بيشتر تار شد . سرش گيج مي رفت . نزديك بود تصادف كند . حالا چرا حالش خوب نبود ؟ حس كرد ديگر كنترل تعادلش دست خودش نيست . در دقيقه آخر كه حس مي كرد داره روي زمين مي افته تصوير محوي رو ديد كه سمتش مي دود. 
دختر سمت رادين دويد و او را گرفت اما وزن رادين برايش سنگين بود . زانويش روي زمين خم شده و رادين روي دستانش بيهوش افتاده بود . نگاهي به چهره ي زيبا و رادين انداخت . چهره اش ظريف و دخترونه بود و فوق العاده جذاب . سرش را بالا گرفت پسري سمتشان مي آمد . رو به او گفت : چيزي شده ؟ 
دختر نگران سرش را تكان داد و گفت :آره ...حالش بد شده . 
ـ نامزدتونه ؟ 
ـ نه برادرمه ، كمكم مي كنيد بلندش كنم و يه ماشين بگيرم ؟ 
پسر جلو آمد ، خم شد و گفت : حتماً . 
و زير بازو هاي رادين را گرفت و مثل يك عروسك بلندش كرد . حداقل براي آن پسر حكم يك عروسك بي وزن را داشت . 
دختر براي ماشيني دست تكان داد و گفت : دربست . 
ماشيني كمي جلو تر ايستاد . پسر رادين را داخل ماشين نشاند و دختر هم كنارش نشست و از آن پسر تشكر كرد و ماشين راه افتاد و بعد گرفتن آدرس سمت مقصد رفت . جلوي در دختر پياده شد ...هرچه تقلا كرد نتوانست رادين را بلند كند . رو به راننده گفت : مي تونيد كمكم كنيد ؟ 
راننده با تعجب نگاهش كرد و گفت : چشه ؟ 
ـ برادرمه ...حالش بده ....
راننده مشكوك گفت : خب چرا نمي بريش دكتر ؟ 
ـ زنگ مي زنم دكترش بياد . حالا كمك مي كنيد ؟ 
راننده پياده شد و كمكش كرد . رادين را روي شانه اش زد و در حالي كه سمت خانه مي رفتند پرسيد : حالا مشكلش جديه ؟ 
ـ نه نگران نباشيد . 
خودش از اين همه دروغي كه پشت هم قطار كرده متعجب بود . مرد رادين را روي مبل گذاشت . بعد از اينكه "آخيش" گفت دختر كرايه اش را داد . مرد كمرش را گرفت و گفت : واي شكست ....
ـ چي ؟ 
ـ كمرم ...سن و ساله ديگه ...
دختر اسكناسي ديگر طرفش گرفت و راننده خودش را به آن راه زد و گفت : اين چيه ؟
ـ بفرماييد ، خيلي زحمت كشيديد ...
بي تعارف پول را گرفت و خداحافظي كرد . دختر تا كنار پنجره رفت . وقتي ديد راننده از حياط خارج شده و در را بسته ، سمت مبل ها رفت . رو به روي رادين نشست و نگاهش كرد ....

دختر رفت نزديك و نگاهش كرد . يكدفعه صداي ويبره ي گوشي او را مجبور كرد كه دست در جيب ژاكت او كند . كمي فاصله گرفت و كليد سبز را فشرد . صداي گيراي پسري در گوشي پيچيد . 
ـ الو رادين كجايي ؟ 
سكوت كرد . 
ـ رادين گوشي دستته ؟ چرا جواب نمي دي ؟ ما داريم راه مي افتيم . بابا رو عصبي كردي ...خودت بيا خونه ي عمه . 
تماس را قطع كرد و نگاهي به گوشي انداخت . 
رادين كم كم چشمانش را گشود . گيج بود . هيچي يادش نمي اومد . وقتي خوب پلك هايش را باز كرد ديد دختري رو به روي او به حالت نشسته روي مبل خوابش برده ...به اطراف نگاه كرد . از هيچ چيز سر در نمي آورد . آنقدر گيج و هول بود كه وقتي جا به جا مي شد پايش به ميز چوبي مقابل مبل خورد و از سر و صداي ايجاد شده دختر پلك هايش را باز كرد . برايش لبخندي زد كه رادين خصمانه گفت :اين جا كجاست ؟
ـ خونه ي من ....بيدار شدي ؟ 
ـ يعني چه بيدار شدي ؟ اينجا چه خبره ؟ 
دختر خونسرد نگاهش كرد و گفت : هيچ اتفاقي نيافتاده ...فقط شما حالتون بد شد آوردمتون اينجا ...
رادين عصبي بلند شد گوشي اش را از كنار پاي او برداشت و گفت : شما به همه اين طوري لطف مي كنيد ؟ 
ـ نه به همه ...
براي چند ثانيه به او زل زد . به نگاه عسلي و موهاي صاف و مشكي كوتاهي كه تا پايين گردن سفيدش مي رسيد . نگاهش را پس گرفت و گفت : اين كار شما درست نيست .
و با كنايه افزود : مي فهميد كه ...
ـ چي ؟ كمك كردن به آدم ها درست نيست ؟ 
ـ هر چي ...تو اين خونه تنها زندگي مي كني ؟ 
دختر كه فرصتي براي معرفي پيدا كرده بود گفت : راستش پدرم تو شيراز كار مي كنه ...من اينجا تنهام و پدرم يك ماه در ميون بهم سر مي زنه . 
نگاهش را پايين انداخت و گفت : راستش پدر واقعي ام نيست . وقتي بچه بودم من رو از پرورشگاه آورده ...
رادين به اين فكر مي كرد كه چرا بايد همه چيزش را به يه غريبه بگويد ؟ رو به او گفت : من مي رم شما هم سعي كنيد كمتر به مردم لطف كنيد . 
هميشه عادتش اين بود . در برابر كمك هاي ديگران هيچ وقت تشكر نمي كرد ولي اگر راه داشته باشد بهونه هم مي گيرد . 
سمت در مي رفت كه دختر بلند شد و گفت : 
ـ نمي خواهي اسمم رو بدوني ؟ 
رادين برگشت و با پوزخند نگاهش كرد و گفت : اسمت رو مي خوام چي كار ؟ 
ـ خب هر شخصي دو كلوم هم با هم حرف مي زنند اسم هم رو مي پرسند. 
و با لبخند افزود : من لينا ام . 
ـ لينا ، نينا يا هر چي كه باشي فرقي به حال من نمي كنه . 
ـ بمون برات يه چيزي بيارم بخوري . 
سمت در رفت و آن را گشود . لينا هم بيرون دويد . روي ايوان گفت : 
ـ راستي برادرت زنگ زد . 
رادين ايستاد و با اخم گفت : چرا دست به گوشي من زدي ؟ 
ـ حرفي نزدم . فقط خودش گفت كه دارند مي روند خونه ي عمه تون ...
ـ خودم مي دونم . 
و سمت در مي رفت كه لينا گفت : فكر كنم پدرت عصباني باشه . مراقب خودت باش 
رادين بدون هيچ جوابي در را به هم كوبيد و بيرون رفت . جلوي در ايستاد و با دوستش تماس گرفت . 
ـ الو ؟ 
ـ الو ...
ـ الو ؟ ....الو ؟ ...
ـ الو فرامرز ؟ 
ـ الو چيه ؟ 
رادين با بي اعصابي گفت : اينقدر الو الو نكن ...
ـ رادين تويي ؟ جون داداش تازه شناختمت ...
ـ آره جون خودت ...
ـ باور كن به من وقتي دارم جواب مي دم به صفحه گوشي اصلاً نگاه نمي كنم.
ـ خيلي خب . من بيرونم پاشو بيا دنبالم من رو تا خونه ي عمه ام برسون ....
ـ رادين يه آژانسي چيزي بگير برو ديگه ...
ـ خيلي بي خاصيتي ...فقط مونده بودم جناب عالي بهم دستور بدي ...
ـ عصباني نشو اومدم ...آدرس رو بده ...

رادين دقيقاً نمي دانست كجاست . رو به فرامرز گفت راه بيافته تا آدرس رو براش بفرسته . سر كوچه كه رسيد و كمي جلوتر رفت بعد شناسايي محل آدرس را فرستاد و گفت تا يه جايي قدم زنان مي ره تا او برسد . 
همان طور آرام آرام قدم مي زد كه با شنيدن زنگ گوشي اش ، دست در جيب ژاكتش كرد و آن را در آورد . فرامرز بود . 
ـ رادين با اين ترافيك تا صبح هم خونه ي عمه ت نمي رسي . 
ـ تو كجايي ؟ 
ـ نزديك ام بهت . 
بعد از اينكه يك ربع ديگر هم گذشت فرامرز رسيد . رادين سمتش رفت و گفت : 
ـ زودتر بريم . 
ـ اي بابا حتماً بايد بري ؟ بيا خونه ي ما ...
با تاكيد گفت : 
ـ بايد برم .
و ترك موتورش نشست . فرامرز همان طور كه مشغول صحبت با او شده بود موتورش را راه انداخت .
بين راه مدام رايكا تماس مي گرفت اما رادين جواب نداد . بعد سه ربع موتور فرامرز جلوي در خانه ي عمه متوقف شد . رادين بعد پياده شدن با او دست داد و سمت خانه رفت . تلفنش زنگ مي خورد . نگاهي به صفحه كرد . دوباره رايكا بود. جواب داد. 
با صدايي بسيار آرام طوري كه كسي جز رادين نشنود گفت : معلوم هست كجايي ؟
ـ در رو باز كن . 
و بدون هيچ حرفي تماس را قطع كرد . در روي پاشنه چرخيد . وارد خانه ي ويلايي عمه شد . به محض ورودش به جز شوهر عمه كه سفر بود بقيه به استقبالش آمدند . مريم و رايكا و عمه و آيدا . پدر هم با نگاهي عصبي براندازش كرد . آيدا به زور باهاش دست داد و گفت : از كجا ميايي ؟ 
ـ مگه مفتشي ؟ 
با لبخند بزرگي گفت : اين طوري فكر كن . 
جمعيت سر جاهايشان برگشتند و عمه كه سمت آشپزخونه مي رفت گفت : 
ـ عمه جون ببخش ، دير اومدي ما شام خورديم ...بيا برات غذا بكشم . 
رادين كه احساس گرسنگي مي كرد سمت آشپزخانه رفت . آيدا هم شانه به شانه ي او راه افتاد . هر چند كه سرش به زحمت به شانه ي او مي رسيد . آيدا يه دختر هفده ساله و دختر عمه ي رادين و رايكا بود . هرچند كه رادين تمام نسبت ها را از خودش قيچي كرده بود . باز عمه اش بود ولي وقتي مي خواستند دختر و پسر خاله ها ي رايكا را به او نسبت دهند اعصابش به هم مي ريخت . هر چند كه ديگر عادت كرده بود . شانزده سال زمان كمي براي عادت كردن نبود . او ديگر 21 سالش بود . ديگر مثل قديم در برابر اين مسائل واكنش نشان نمي داد . مگر اينكه بحث هاي قديمي دوباره رو مي شد . 
آيدا هم يك صندلي كنار او عقب كشيد و نشست . 
ـ رادين دانشگاه چه خبر ؟ 
رادين بي اهميت مشغول غذا خوردن شد . قاشق را سمت دهانش مي برد كه آيدا زد زير دستش . غذا ريخت و قاشق هم روي سراميك افتاد و صدا داد . آيدا لبخندي زد . رادين عصبي نگاهش كرد و گفت : چته وحشي ؟ 
آيدا برايش زبان درازي كرد و گفت : وحشي خودتي ...وقتي ازت سوال مي كنم جوابم رو بده . 
عمه درحالي كه ظرف ميوه را به سالن مي برد براي آيدا چشم غره اي رفت و گفت : 
ـ چرا نمي گذاري بچه غذاشو بخوره ؟ پاشو يه قاشق بهش بده . 
به محض خروج عمه ، رادين دست آيدا را گرفت و در حالي كه پيچ مي داد گفت : 
ـ جواب مي خواهي ؟ 
ـ واي رادين دستم رو ول كن ....
رادين فشاري به دستش وارد كرد كه آيدا ملتمس گفت : خواهش مي كنم . 
رادين ولش كرد اما اشك آيدا در آمد . درحالي كه دستش را گرفت بود از آشپزخانه خارج شد و سمت اتاقش دويد . رادين بلند شد و خودش قاشقي برداشت . 

***


با هم وارد خانه شدند . رادين ژاكتش را كند داشت مي رفت بالا كه پدرش با لحن محكمي گفت : صبر كن . 
رادين به شدت خوابش مي آمد و حوصله ي جر و بحث را نداشت . برگشت و گفت :
ـ نصيحت بمونه براي صبح ...
پدرش با چند گام خودش را به او رساند و دستش را كشيد و خيلي جدي گفت :
ـ حرف هاي الان رو همين الان مي شنوي . 
رادين بازويش را از بين دست او بيرون كشيد و با اخم نگاهش كرد . مريم رو به همسرش گفت : عزيزم رادين جان خسته ست . 
ـ مريم خواهش مي كنم تو چيزي نگو . 
رايكا به ديوار تكيه زده و نگاهشان مي كرد . 
رادين با خواب آلودگي پدرش را نگاه كرد . پدر دندان هايش را به هم فشرد و گفت :
ـ باز چت شده ؟ 
رادين ناگهان عصبي گفت : همه همين رو مي پرسيد ....باز چت شده ...باز چت شده ....خسته شدم از شنيدن اين جمله ي مسخره ...
صدايش را بلند تر كرد و گفت : قرار بود باز چم بشه ؟ ها ؟ ها ؟ جواب بديد ؟ چي از جونم مي خواهيد ؟ 
با اين حرف نگاهش را روي هر سه نفر چرخاند بعد روي پدرش ثابت نگه داشت و گفت : فقط همون جمله رو بلديد ؟ باز چت شده ؟ باز چت شده ...
سيلي كه روي صورتش نشست شوك عجيبي به او وارد كرد ...تمام حرف هايي كه به ذهنش هجوم مي آورد و داشت نجوا مي كرد ، پريد ....نمي دونست ديگه چي بگه ....
مريم جلو آمد و گفت : چي كردي ؟ 
ـ مريم عقب وايستاد . 
و صدايش را مثل دقايق پيش رادين ، بالا برد و رو به او گفت : 
ـ ناز و نعمت بسته ...تو اين خوني كوچك ترين بي احترامي اي باشه وضع همينه ...
و چشمانش را براي رادين درشت كرد : بدون اگر رفتارت رو تغيير ندي اين اولين و آخرين سيلي اي نيست كه مي خوري ....
رادين دهانش را باز كرد تا چيزي بگه اما دوباره آن را بست و با حال زاري سمت در رفت . 
رايكا صدايش زد . پدرش گفت : بگذار هر جهنمي مي خواد بره . 
و رو به او كه سمت در مي رفت گفت : هر جايي رفتي فردا براي استقبال شوهر عمه ات ميايي ...فهميدي ؟ 
رادين طاقت نياورد چيزي نگه . ايستاد سمت آنها برگشت و رو به پدرش گفت :
ـ من حالم از همه ي فاميل هايي كه سعي داريد بهم بچسبونيد به هم مي خوره ...براي بازگشت اون لعنتي هم كه اسمش رو شوهر عمه مي گذاريد ، نميام ...
ـ اون وقت ديگه پسر من نيستي ... 
رادين پوزخندي زد و سمت در رفت . پدرش گفت : ماشين هم با خودت نمي بري .
مريم دنبالش دويد كه رادين با تشر گفت : تو يكي دنبال من راه نيافت ...
مريم ناراحت و با چشماني به اشك نشسته ايستاد و رادين از خانه خارج شد. رايكا كه نفسش را حبس كرده بود ، با آه بيرون داد و گفت : پدر خيلي تند رفتيد . 
پدر رويش را برگرداند و گفت : بايد به خودش بياد . 
رادين از خانه خارج شد . هوا سرد شده بود سوز باد صورتش را مي سوزاند . مخصوصاً جاي انگشتان پدرش را كه روي صورتش گل انداخته بود . فقط تيشرت تنش بود . قدم زنان دور شد . نمي دونست كجا بره . اول تصميم داشت نزد يكي از دوستانش بره اما هيچ دلش نمي خواست كه آنها از مسائل خانوادگي اش سر در بيارند . تصميم گرفت بره هتل ولي خيلي زود پي برد كه حين بحث با پدرش ژاكتش را روي صندلي انداخته بود . كيف پولش به همراه كارت اعتباري و هر چيزي كه لازمش مي شد ، داخل جيب ژاكتش بود و همه را جا گذاشت . نمي دانست چي كار كند . خوشبختانه موبايلش را در جيب شلوارش گذاشته بود . بيرونش آورد . خواست به رايكا زنگ بزند تا ژاكتش را بياورد اما هر كاري كرد غرورش مانع شد . گوشي را در جيبش برگرداند . دستانش را زير بغلش زد و راه مي رفت . از سوز هوا ، سيلي اي كه خورده بود و ياد آوري بحث و حرف هاي هميشگي اشك تو چشمانش جمع شد .
او همه را مقصر مرگ مادرش مي دانست و اين احساس تمام سال ها با او بود . 
به همه چيز فكر كرد ...در نهايت به وضع خودش انديشيد ...يعني هيچ جايي نمي تونست بره ؟ با خودش فكر كرد كه اين طوري تا صبح يخ مي كنه ... با دست بازوانش را ماليد تا كمي گرم شود . همان طور قدم مي زد و دور مي شد . 
داشت به يك چيز فكر مي كرد . تنها آخرين چيزي بود كه به ذهنش رسيد . جلوي خيابان رسيد اما از اينكه پولي نداشت تا ماشين بشيند ، عصبي شد . تمام راه را پياده رفت . جلوي در كه رسيد آن قدر خسته و بي حال بود كه دستش را روي زنگ گذاشت و فشرد و بر نداشت ....
بعد مدت تقريباً طولاني اي صداي خواب آلود لينا به گوشش رسيد: 
ـ بله ؟ 
ـ باز كن .
صداي لينا از خواب آلودگي در آمد و متعجب شد : 
ـ شما ؟ 
طوري ايستاده بود كه لينا تصوير او را در صفحه آيفون نمي ديد . جلوي دوربين آيفون رفت و گفت : شناختي ؟ 
لينا با چشماني از حدقه بيرون زده تصوير را نگاه كرد . چندبار پلك هايش را باز و بسته كرد تا ببيند در خواب نيست يا اشتباه نمي كند . ولي نه خودش بود . در را باز كرد . رادين كمي ترديد كرد ساعت مچي اش سه نيمه شب را نشان مي داد . وارد حياط شد . 
برگ هاي خزان زده ي حياط را زير قدم هايش له كرد . لينا با لبخند روي ايوان ايستاده بود . 
رادين ايستاد و گفت : مي تونم بيايم داخل ؟ 
لينا يكي از ابروهاي هشتش را بالا داد و گفت : البته ...خوش اومدي رادين . 
اين بار رادين ابرويش را بالا داد و گفت : اسم منو از كجا مي دوني ؟ 
لينا با يه لبخند گفت : ديگه ديگه ...
و داخل رفت . 
تلفنش زد مي زد . رايكا بود . رد تماس داد و خاموش كرد .با كفش داشت وارد مي شد كه لينا مانع شد و با بدجنسي گفت : كفش ها رو در بيار وگرنه راهت نمي دم . 
رادين اخم كرد و گفت : ولي دفعه قبل كه با كفش اومدم ...
لينا قري به سر و گردنش داد و گفت : دفعه ي پيش بيهوش تشريف داشتي ...الان كه ماشاالله سالمي ..
رادين با بي حوصله گي كفشش را كند و وارد شد . لينا گفت : روي مبل بشين برات يه چايي بيارم .
لبانش را با زبان تر كرد و گفت : نمي خواد . فقط بگو كجا بخوابم ...
لينا با لبخند به بيني او كه كمي سرخ شده بود دست زد و گفت : حسابي يخ كردي ..مي رم چاي بيارم . 
رادين ترش كرد و گفت : به من دست نزن ...
ـ آخي نازي ...چرا ؟ مي شكني ؟ 
و خنده كنان سمت آشپزخانه رفت . رادين با اخم روي مبل نشست . لينا با فنجان چاي برگشت و گفت : بخور گرم شي . 
و فنجان را روي ميز چوبي گذاشت و خودش هم رو به رويش نشست و به چاي خوردن او نگاه كرد و گفت : دعوا كردي ؟ 
رادين كه فنجان را نزديك لبش برده بود نگاهش كرد . لينا گفت : آخه يك طرف صورتت قرمزه .
فنجان را روي ميز برگرداند و دستي به صورتش كه سيلي خورده بود ، كشيد . 
لينا دستش را زير چانه اش زده بود و او را نگاه مي كرد . رادين نگاهش به او افتاد . دامن سفيد و كلوشي پوشيده كه تا زانويش مي رسيد ، با يك بلوز آستين بلند كرمي رنگ . بهش گفت : چيه آدم نديدي ؟ 
لينا ليخند معني داري زد و گفت : به نظرت كسي كه سه شب بياد پيشت و ازت جاي خواب بخواد ديدني نيست ؟ 
سوالش را بي جواب گذاشت و بلند شد . با اخم گفت : كجا بخوابم ؟ 
ـ چه محترمانه ....
رادين خسته و بي حوصله رويش را برگرداند . حوصله ي بازي در آوردن هاي لينا را نداشت . آن قدر هم شجاعت نداشت كه غرورش رو زمين بزنه و محترمانه از او تشكر كنه كه بهش كمك مي كنه . 
لينا هم بلند شد و گفت : خيلي خب ، با من بيا . 
رادين پشت سرش راه افتاد . لينا در اتاقي را باز كرد و گفت : اينجا اتاق پدرمه ...مي توني اينجا استراحت كني . فقط به همش نريز ...
رادين وارد اتاق شد و بدون تشكر در را بست . لينا با اخمي سمت اتاق خودش رفت و بعد بستن در دستش روي كليد ماند...كمي احساس ترس كرد ، براي همين در را قفل كرد

صبح وقتي از خواب بيدار شد ، سرش رو از روي تخت برداشت و اطرافش رو نگاه كرد . 
يه كم طول كشيد تا يادش اومد كجاست . وقتي ياد ديشب افتاد احساس خوبي نداشت . بلند شد و روي تخت نشست . ملحفه را كنار زد و گوشي اش را روشن كرد . از رايكا پيام داشت كه ازش خواهش كرده بود به فرودگاه بره . 
تصميم گرفت به پيشواز شوهر عمه اش بره . چون يك شب بيرون از خانه موندن هيچ بهش خوش نگذشته بود . 
از اتاق خارج شد ، صورتش را شست و سمت سالن رفت . لينا حوله اي را سمتش گرفت . رادين با تعجب نگاهش كرد و لينا حوله ي را در دستش تكان داد . يعني بگير . رادين گرفت و دست و صورتش را پاك كرد . لينا به آشپزخانه رفت . ميز صبحونه را چيده بود . خودش پشت ميز دو نفره اي كه در آشپزخونه كوچك قرار داشت نشست . رادين از كنار تلفن خودكار و كاغذي برداشت و شماره اي يادداشت كرد . بعد سمت آشپزخونه رفت . در دهانش نمي چرخيد كه بابت لطف لينا از او تشكر كند به خاطر همين شماره را سمتش گرفت و گفت .
لينا با قاشق چايش را به هم زد و گفت : اين چيه ؟ 
ـ كاري داشتي بهم زنگ بزن . 
لينا خونسرد قاشق چاي خوري را روي ميز گذاشت و در حالي كه دسته ي ليوان را مي گرفت گفت : من شماره تو دارم . 
سرش را سمت رادين گرفت ، نگاهش كرد و گفت : تو هم شماره ي منو داري . 
رادين كه حرف هايش رو نمي فهميد گفت : ببين من اصلاً حوصله ي شوخي ندارم .
دوباره با چايش مشغول شد و گفت : من شوخي نمي كنم . منتظر زنگت بودم كه ديدم خودت اومدي . 
رادين گوشي اش را در آورد و در دفترچه تلفنش جستجو زد . اسم LINA با حروف بزرگ نوشته شده بود . حدس زد كه كار خودش است . از اينكه به گوشي او سرك كشيده بود هيچ خوشش نيامد . 
لينا گفت : تا آخر مي خواهي با لا سرم سرپا بموني ؟ 
ـ نه من دارم مي رم . 
ـ بمون چاي بخور . 
ـ چيزي نمي خورم . 
و سمت در رفت . لينا آرامشش را از دست داد ، بلند شد و ليوان سراميكي سفيدي كه حاوي چاي بود در سينك ظرفشويي خالي كرد و زير لب گفت "احمق" 

***


رايكا جدا از بقيه كمي آن طرف تر ايستاده بود. چشم انتظار رادين بود . فكر نمي كرد آن قدر احمق باشد كه نيايد . نمي داست ديشب بدون پول كجا رفته بود . حدس مي زد نزد يكي از دوستانش باشه اما نمي دونست كدوم دوستش . 
مدام چشمش را اطراف مي گرداند و ژاكت مغز پسته اي كه براي رادين آورده را روي ساعدش زده بود . 
داشت اطراف را نگاه مي كرد كه صداي ظريف و دخترونه اي سلام گفت . 
برگشت و با تعجب نگاه كرد . براي چند لحظه نتونست نگاهش رو از دختر بگيره . از آن دو جفت چشمان درشت آبي و موهاي بور . خيلي شبيه ايراني ها نبود اما فارسي صحبت مي كرد البته با لهجه انگليسي . 
ـ سلام . 
نگاهشو از لبخند دختر گرفت و به آرامي سلام گفت . 
ـ خوبي ؟ 
لبخندي زد و گفت : ممنون . 
ـ خيلي منتظر موندي ؟
ـ بله ؟

دختر لبخند دلنشيني زد و دستش را جلو گرفت و گفت : پروازم تاخير داشت . 
رايكا يك ابرويش را بالا داد و به دست او نگاه كرد . دختر هم متعجب به دستش نگاه كرد و بعد نگاه سردرگمي به او انداخت . رايكا لبخندي زد و با او دست داد . از فشردن دست ظريف او احساس خوبي داشت ولي زود دستش را ول كرد و گفت : 
ـ فكر مي كنم من رو اشتباه گرفتيد . 
دختر ناباور نگاهش كرد و با شك و ترديد گفت : مهبد ؟
رايكا با لبخند سرش را به طرفين تكان داد و گفت : نه من رايكا هستم . 
ـ را...اِكا ؟ 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:16 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه